سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه پارسی
 

گوشی جیبم را قلقلک می داد. ماشین را کنار کشیدم و گوشی را از داخل جیبم درآوردم. شماره ی خانه ی مادربزرگم روی صفحه اش به چشم می خورد. او سواد شماره گیری  نداشت. ولی وقتی کار مهمی برایش پیش می آمد ، یکی از همسایه ها برایش شماره می گرفت. فهمیدم باز هم کار مهمی برایش پیش آمده است. صدای لرزان بی بی توی گوشم طنین افکند:" مادرجان! بیا منُ ببر دکتر. حالم اصلاً خوب نیس." چند بار پشت سر هم " چشم "‌گفتم و به طرف خانه اش راه افتادم. رنگش مثل زردچوبه شده بود. سرش را میان دو دستش گرفته بود و به یک شانه رو به قبله دراز کشیده بود. صدای من را که شنید بلند شد:" چی شده بی بی؟" -:" هیچی مادر، امروز رفتم حموم عمومی. خیلی گرم بود. حالا سرم درد می کنه."‌-:" چند بار بهت بگم بی بی ، تو این روزای گرم تابستون به این حموم پانذار. اون جا واسه زمستونا خوبه. چرا نمیای خونه ی ما؟ چند بار بهت بگم؟ آخه از این بیشتر که نمیشه گفت." -:" کار یه بار دو بار که نیس مادر جان. نمیشه همیشه مزاحم شما بشم." بحث و قانع کردن یک پیرزن خیلی کار مشکلی است. توی سرش نمی رفت که در دنیای جدید به این حمام های بیش از حد گرم سونا می گویند. این حمام قدیمی از سونا هم گرم تر بود. حداقل سیصد سال بود که در خدمت بهداشت مردم می سوخت و هنوز هم محکم و استوار ایستاده بود.

دستش را گرفتم وبه سمت ماشین هدایتش کردم. چند دقیقه ی بعد جلوی مرکز درمانی بودیم. ولی از بخت بد ما ساعت شش غروب بود و مرکز هم ساعت دو تعطیل می شد. بی بی هم همیشه بعد از ساعت دو مریض می شد. انگار خوشش می آمد در غیر ساعات اداری مریض شود. باز هم خدا را شکر که نیمه شب مریض نمی شد. من که خجالت می کشیدم نصف شب دکتر را از خواب بیدار کنم، ولی شنیده بودم که بعضی بیمارها حتی به خاطر یک قرص فشار، نصف شب مزاحم آقای دکتر شده بودند. خدا خیرش بدهد. دکتر قبلی را می گویم، آقای اسماعیلی را. هیچ وقت برای بیمار اخم نکرد و با گشاده رویی بیماران را معاینه می کرد حتی نیمه شب ها. متأسفانه چند وقتی بود که آقای اسماعیلی منتقل شده بود و صبح آن روز که به مرکز رفتم خانم دکتر جوانی را مشاهده کردم. می گفتند از دانشگاه آزاد مدرک گرفته و برای گذراندن طرح خدمتش به این جا آمده. دکتر های صفر کیلومتر توی این مناطق محروم تجربه کسب می کردند و به شهر که می رفتند می توانستند با قطعیت بیشتری نسخه بنویسند. آن روز شنبه بود و یک عید مذهبی. صبحش که به مرکز رسیدم در باز بود. کسی قبل از من دکتر را صدا زده بود. دخترم را که تب کرده بود معاینه کرد و خودش از داروخانه برایش دارو آورد و ما هم کلی تشکر کردیم و شادمان به خانه برگشتیم.

حالا در یک روز، ‌بار دوم بود که به مرکز مراجعه می کردم. با خودم گفتم:" ساعت شش بعد از ظهره. خانم دکتر حتماً بیداره و تلویزیون تماشا می کنه. نه ... شایدم غرق مطالعه س ، خودشُ آماده می کنه تخصص امتحان بده." دکمه زنگ را چند بار فشردم. جوانی در را گشود. از بچه های اورژانس جاده ای بود که موقتاً درآن جا مستقر شده بودند. داخل سالن مرکز به انتظار خانم دکتر نشستیم. به محض این که خانم دکتر وارد شد از جایمان برخاستیم. همین که چشمش به من افتاد نگاهش را دزدید و داخل اتاقش شد. من دست بی بی را گرفتم و به دنبال دکتر وارد اتاقش شدیم. بی بی روی صندلی کنار خانم دکتر نشست. من روبه روی دکتر سرپا ایستاده بودم و نشستن را بی احترامی به او تلقی می کردم. قبل از این که بی بی را معاینه کند نگاهی سرد به من انداخت و با لحن زمختی گفت:"‌شما هم بیکارین واسه ی من مریض میارین. روز تعطیلی منُ به هم زدین. منُ از خواب انداختین." احساس کردم که بدنم داغ شده است و قلبم تند تند می زند. از یک دنیای بی آلایش کودکانه به دنیای دیگری وارد شده بودم. در دنیای کودکانه ی خویش فکر می کردم خانم دکتر از دیدن مریض جان می گیرد و به دستان شفابخشش می بالد. فکر می کردم که دکتر نیاز به معاینه کردن دارد و تا روزی چند تا مریض را معاینه نکند و تسکینشان ندهد، آرام نمی گیرد. ولی ناگاه یاد ترانه ای تاجیکی افتادم که شبنم ثریا می خواند:" وای از دنیا که یار از یار می ترسد، غنچه ی تشنه از گلزار می ترسد، پنجه خنیاگر از تار می ترسد، شهسوار از جاده ی هموار می ترسد، وان طبیب از دیدن بیمار می ترسد." دیگر دکتر برایم غریبه شده بود. آن احساسات قبلی ام را کامل پاک کردم وتمام ذهن خودم را متمرکز کردم تا بتوانم جوابی محکم و منطقی نثارش کنم. من یک جمله بیشتر نگفتم:"‌مگر شما سوگند پزشکی نخورده اید؟" دیگر منتظر جواب نماندم و بی درنگ خارج شدم و بی بی و دکتر را تنها گذاشتم. دم درسالن، جوان اورژانسی روی صندلی نشسته بود. جلو رفتم و کلی از دکتر گلایه کردم. بعد از محوطه خارج شدم و توی ماشین منتظر بی بی ماندم.

بی بی که سوار ماشین شد،‌با او اتمام حجت کردم:" ببین بی بی جان! خودت دیدی که چطور با من رفتار کرد. از این به بعد، خدای نکرده هروقت مریض شدی،‌تا همین جلوی درمیارمت. بقیه ی کارا با خودت. من فقط راننده ت می شم و بس."

سنخواست1392/5/29 


[ پنج شنبه 92/5/31 ] [ 4:19 عصر ] [ سانیار امینی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 23
بازدید دیروز: 14
کل بازدیدها: 110411